خسته ام ...نه از راهی که آمده ام...یا از انتظاری که گاه امانم را میبرد...خسته از تکرار ندیدن... "تو"...
*
* * *
* *آرامتر
تکانش دهید...مرگ مغزی شده باید زودتر برای اهداهم ندارد...احساس است: تا
همین دیروز زنده بود خودم دیدم, کسی لهش کرد و رفت...
*
* * *
* *گاه جلوی آینه می ایستم...خودم را در آن میبنیم...دست روی شانه هایش میگذارم و میگویم:چه تحملی دارد "دلت"....
*
* * *
* *بالا و پایین پریدنم از شوق زندگی نیست...ماهی ,روی خاک چ میکند؟!!!
*
* * *
* *در شهر خرابان کسی پیر نشد,از خوردن آدمی زمین سیر نشد ,گفتیم جوانیم به پیری برسیم توبه کنیم.از بس که جوان مرد کسی پیر نشد.
*
* * *
* *گفتم :ما به درد هم نمیخوریم اما او هر گز نفهمید من او را برای دردهایم نمیخواستم
*
* * *
* *بـ جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می اوری شاخه ای از ان را همین امروز به من هدیه کن!!!*
* * *
* *
از انتهای خیالت تا هر کجا که بروی بهم میرسیم,زمین بیهوده گر نیست...
سه شنبه 5 آذر ماه سال 1392 ساعت 13:30 | توسط: Hamed Niknejad